شب شده است و طاقت درد امانم نمی دهد...

از سوی دل صدایی برای حضورم نمی کشم!!!

می خواهم بی گدار به اب زنم هر آنچه را که هست...

اما!!! نبود چیزی بجز خیال من...

آه!!! ای دلم، رسوا ندان مرا دامی که در آن فتاده ام، غم است!!!

از عشق خاطره ای جز ای کاش ها ندیده ام،

من پای حرف هایی مانده ام که ندیده ام...

از دور دست ها صدایی مرا به بیچارگی، ثمر رسید:

کی عاشقی که تو را جان نمانده است،

آخر به پای حرمت روزهای انتظار،

روزی شکست، سهم و نانت نمی دهند!!!

گویا باطل خیال کرده ام که یاری هست،

اما!!!  بدان که سراب را باید رسید تا بفهمی اش...



تاريخ : سه شنبه 10 تير 1393 | 22:23 | نویسنده : دختر باران |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.